جام جم۷/۱۲: چند روزی است که با چند سوال فلسفی خیلی درگیرم. بدی ماجرا هم آنجاست که نمیتوانم به دوستان فیلسوفم! بگویم. چون میترسم نهتنها جوابم را ندهند بلکه بنده را هم طرد کنند. جنس سوالاتم هم مثل همان «اول مرغ بود یا تخممرغ؟» است. فکر کنم باید این سوالاتم را بسپرم به دست ستون شتر، گاو پلنگ و جوابهایش هم باشد از شما.
مثلا هیچ وقت نفهمیدم گورخرها اسبهای سفیدند با خطهای سیاه یا اسبهای سیاهند با خطهای سفید! خداوکیلی نخندید! دنبال جوابش بگردید و اگر پیدا کردید به ما خبر بدهید تا یک خانواده را از نگرانی بیرون بیاورید! حالا سوال هم نباشد بعضی چیزها بدجوری دارد روی مغزم راه میرود مثل این که شما ترجیح میدهید یک پیکان مسافرکش مدل 47 (اصلا هست همچین ماشینی؟) آب توی خیابان را، سر تا پایتان بپاشد یا یه ماکسیمای سفید؟ یا تا حالا به این فکر کردید که اسکیموها چه جوری توی خونههای یخیشون سردشون نمیشه!؟
فکر نکنید که همه این سوالهاست که توی ذهن بنده ایجاد میشود. خودم (به تنهایی و بدون کمک همان دوستان فیلسوفم) به جوابهایی هم رسیدهام بس شگفتانگیز! مثلا طبق یک تحقیق میدانی! به این نتیجه رسیدهایم که هر بچهای تا یک مقطعی از زمان فکر میکرده که لامپ خوردنی است! یا مثلا بدون هیچ گونه تحقیق میدانی دیگری به این نتیجه حیاتی رسیدهایم که مشکلات بنده هیچ وقت حل نمیشوند، بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشوند!. (مثل نظریه انیشتین با اندکی تلخیص!) یا مثلا به یک باور قطعی رسیدهایم (با توجه به تعداد نامههایی که برای صفحه کافه کاغذی و دخترانه پسرانه میآید) که اون تیکه چسبناک پاکت نامهها احتمالا مزه شکلات میدهد که روزی 60 تا نامه برای این صفحهها میآید! این نتیجه هم نیازی به هیچ تحقیق میدانی نداشت. فقط باید اخمها و غرولندهای آن آقایی که هر روز باید تا طبقه سوم بیاید و نامهها را بدهد؛ را تحمل کنیم که ما تحمل میکنیم! پس ادامه بدهید. راستی دقت کردید هیچ خبری ته این مطلب نبود. چه جالب! خودم دقت نکرده بودم!