من استاده ام تا بسوزم تمام

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

ترا گریه و سوز و زاری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می رود

چو فرهادم آتش به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می دویدش به رخسار زرد

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت...

سعدی