کار، انگیزه، ﭘیشرفت

علمی، فرهنگی، هنری....

کار، انگیزه، ﭘیشرفت

علمی، فرهنگی، هنری....

به عمل کار برآید به نمره و تست و...نیست!

   واقعیت این است که در هر حرفه و شغلی دردسرهایی وجود دارد که گاه باورنکردنی است. همیشه همه تصور می کنند دامپزشکان به ویژه آن دسته از دامپزشکانی که با حیوانات خانگی سر و کار دارند راحت ترین شغل دنیا را دارند. هر هفته در این ستون دردسرهای یک دامپزشک را با هم می خوانیم.

---

یکی از مشکلات ما دامپزشکان دل درد های گاه و بیگاهی است که اسب ها دچارش می شوند، از درد به خود می پیچند و چنانچه ادراری یا مدفوعی کنند، دل دردشان پایان می یابد اما دریغ، یکی از شایع ترین علل مرگ و میر اسب ها همین دل درد های ناشناخته شان است. زمستان سال 78 بود و کورس سوارکاری کیش. جز جمعه ها که روز کورس است، مربیان هر روز اسب ها را در پیست تمرین می دادند. هر روز مربیان از ترکمن و ترک گرفته تا کرد و لر، اسب ها را به میدان تمرین می آوردند و چهار نعل رفتن شان را می دیدند و تمهیداتی می چیدند برای کورس بعد. آنهایی که علاقه مند به سوارکاری و کورس هستند می دانند این واقعه چه حال و هوایی دارد. صبح مسابقه، چابک سوارانی هستند که پابرهنه به هر سو می دوند برای وزن کشی و اسبانی که از منخرین شان بخار بیرون می آید و سم بر زمین می کوبند تا برای رفتن به میدان، خود را آماده کنند. یکی با شیهه یی، دیگری با جفتک انداختنی و... آمادگی خود را برای شروع مسابقه نشان می دهند. در این میان صدای گوینده کورس ها هم باعث ایجاد هیجان مضاعف در اسب ها و آدم های حاضر در میدان می شد. یادش به خیر آقای ابتهاج، گوینده کورس را می گویم. با آن هیکل درشت و صدای خش دار مردانه که ته لهجه ترکمنی داشت و «ووو حالااااا » یی که در شروع هر کورس می گفت و هنوز هم می گوید، معروف بود. یادم می آید، یک بار که با عجله به سمت دپار1 می دویدم تا اسب زخمی را معاینه کنم، از پشت بلندگو مرا «پدر اسب های عرب» نامید و باعث خنده حضار شد. آن موقع 25 سال بیشتر نداشتم. بگذریم، برای کمک به من و برای مهار کردن اسب ها هنگام معاینات، یک پیرمرد را از میان ترکمن های حاضر در آنجا معرفی کردند. نامش را نمی دانستم، ولی همه «خوجه» صدایش می کردند. پیرمردی قدکوتاه و لاغر و نحیف با چشمان ترکمنی و عرق چینی بر سر. نمی دانم چرا مرا به یاد پیرمرد خنزر پنزری «بوف کور» هدایت می انداخت. اول که آمد پیشم فکر کردم دارد شوخی می کند که می خواهد دستیار من باشد. به مسوول مسابقات زنگ زدم و گفتم؛«این بنده خدا رو که برام فرستادین، دماغش رو که بگیری جونش در میره، چه جوری می خواد اسب های به این گردن کلفتی رو برام مهار کنه؟ » خنده یی کرد و گفت؛«فردا باهام تماس بگیر.» البته با او تماسی نگرفتم، چون بعد از یکی دو ساعت اول که کارم را با خوجه شروع کردم فهمیدم که چقدر در اشتباه بوده ام. پیرمرد، چنان با مهارت و چابکی اسب ها را مهار می کرد که از زور بازوی دو مرد قوی هیکل هم برنمی آمد. ظاهر آرامی داشت و بسیار کم حرف. ترکمن هایی که می شناختنش می گفتند زمانی چابک سوار قابلی بوده و کسی به گرد پایش نمی رسیده. گاهی در بین معاینات در حالی که اسب را مهار کرده بود و زور می زد و عرق می ریخت، بدون اینکه ایرادی به تشخیص من بگیرد، نظری می داد که مثلاً «یونجه نباید بخوره یه چند روزی» یا «بخلقش2 رو اگه بتراشی، لنگشش خوب می شه.» صدایی زنگدار داشت که در ذهن می ماند. من در آن زمان نمی دانم به واسطه جوانی و تکبر بیهوده بود، یا اینکه من دکتر هستم و او پیرمردی عامی و بی سواد، توجهی به حرف هایش نمی کردم و گاه از ابراز نظرهایش، میان حرف هایم با صاحب اسب، دلخور می شدم و نگاه چپی هم می کردم. اما تقریباً همیشه بعد از چند روز، دوباره صاحب اسب می آمد و صحبت از اینکه اسبش خوب نشده. بعد، بدون آنکه به روی خود بیاورم تجویزی که از خوجه به یاد داشتم را به او توصیه می کردم و در کمال تعجب، اسب بهبود می یافت و بعد از آن خبری از صاحبش نمی شد. هر روز صبح آفتاب نزده، می شد کنار نرده های پیست سوارکاری پیدایش کرد. با خونسردی به سیگار بدون فیلترش پک می زد و به تمرین و چهارنعل رفتن اسب هایی که برای کورس جمعه بعدی آماده شان می کردند نگاه می کرد. یکی از همان صبح های زود رفتم کنارش ایستادم. چه خبر خوجه؟ این عجب اسب خوشگلیه. همین طور که به چهارنعل اسب ها نگاه می کرد، گفت؛«مادیون خوبیه، اسمش جیرانه. توی کورس هشتم، دوم میشه.»

منظورش از کورس هشتم، کورس آخر و اسب های قهرمان و پرامتیاز بود. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم؛«دوم میشه؟ پس کدومشون اول میشه؟» بدون اینکه نگاهم کند، گفت؛«خب معلومه، «دینامیک». اون حریف نداره. مطمئنم با فاصله از اسب قبلیش اول میشه. بعد از دینامیک، توی این اسب ها که می بینم جیران از همه بهتره.» جالب اینجا بود، با آنکه تقریباً90 درصد پیش بینی هایش درست از آب درمی آمد ولی هیچ وقت شرط بندی نمی کرد. هر بار هم که می پرسیدم؛ اگر اینقدر مطمئنی چرا شرط نمی بندی و پولی به جیب نمی زنی، جواب درست و حسابی نمی داد. بعد ها فهمیدم که در میانسالی اش، شرط بند حرفه یی بوده و زندگی اش را سر شرط بندی گذاشته و بعد از آن قسم خورده که دیگر شرط نبندد. با خودم گفتم سر به سرش بگذارم؛ خوجه کدومشون سوم می شه؟ از روی عرق چین، سرش را خاراند و گفت؛«بین دو سه تاشون شک دارم. باید فردا دوباره چارنعل شون رو ببینم فردا صبح، سومش رو هم بهت می گم، دکتر.»

---

نیمه شبی بود و من آماده خوابیدن. خبرم کردند که اسبی در کمپ، بدحال است. دلم نیامد خوجه را آن وقت شب بیدار کنم، روز پرمشغله یی را گذرانده بودیم. بنده خدا اول صبح از یک اسب لگد خورده بود و بعدازظهر، تنه یی جانانه از اسبی دیگر، که باعث شده بود تا غروب که در کنارم بود بی هیچ اعتراضی لنگ لنگان وسایل را به دوش بکشد. به کمپ که رسیدم از دور اسبی را می دیدم که روی زمین افتاده و از درد، دست و پا می زند. در حال لباس عوض کردن بودم که از دور و برم می شنیدم که از دست من به عنوان دامپزشک کمکی برنمی آید و این اسب هم مانند اسب های دیگر که به دل درد دچار شده بودند پایانی به جز مرگ ندارد. در روشنایی اندک کمپ سر بیمار رفتم. حالش را که دیدم می توانستم با شنیده های چند دقیقه قبلم موافقت کنم که واقعاً کاری از دستم برنمی آید، اما وقتی به حیوان بی زبان نگاه کردم انگار موجی از زندگی و حیات در چشم هایش یافتم. اسب با زبان بی زبانی داشت می گفت من باید زنده بمانم، من حالا حالا ها جای زندگی و مبارزه دارم. شروع کردم به کار. سرمی وصل کردم و داروهایی که لازم بود تزریق کردم. در این موقعیت فقط باید منتظر ادراری یا مدفوع کردن از اسب می ماندیم. صاحب اسب به هر طرف می رفت و می آمد. گاهی با موبایلش زنگی می زد و دوباره به من نگاه می کرد که مستاصل مانده بودم. داشتم تزریق بعدی را آماده می کردم که صدایش را شنیدم که بالای سر اسبش نشسته بود و با هق هق حرف می زد. «عزیزم، قربونت برم، تو اگه بمیری که منم می میرم، تو رو خدا پاشو، دینامیک پاشو، پاشو دوباره روی دو تا پاهات وایسا و شیهه بکش. عزیزم؛ دینامیک. . . فقط یه تاپاله،. . . تو رو خدا. . . » و زارزار می گریست. دلم به حالش می سوخت و کنتراست بهبودی اسبش و تاپاله یک جور هایی ذهنم را قلقلک می داد. هوا داشت روشن می شد و من همچنان مشغول درمان با انواع و اقسام دارو های موجود بودم که در عین ناامیدی از پشت سرم صدای زنگداری را شنیدم . «یه رادیو بیارین.» برگشتم و خوجه را دیدم که با همان سادگی همیشگی، رادیوی ترانزیستوری را از دست کسی می گرفت. همان طور که لنگ لنگان می رفت، موج رادیو را که کنار گوشش گرفته بود، تغییر می داد. موج را تغییر داد و به ناگاه جایی نگهش داشت و صدای آن را تا آخر بلند کرد. صدای آواز مردی بود که با صدایی کلفت و خش دار می خواند. ظاهراً اجرای اپرایی بود یا چیزی از آن دست. صاحب اسب کنار من بود و من سرنگی در دست داشتم آخرین تلاش هایم را برای بهبودی دینامیک می کردم.

ناگهان دینامیک که تا قبل از آن به هیچ چیز واکنش نشان نمی داد، بلند شد و ایستاد. نمی دانستم آیا واقعاً اسب ها هم از شنیدن اپرا لذت می برند؟ به اطرافش نگاهی کرد و پاهایش را کمی باز و بسته کرد. گوش هایش را سیخ کرد و شیهه یی کشید. اسبی که تا قبل از آن موجود نیمه جانی بود که انتظار مرگش را می کشیدیم، پاهایش را باز کرد و ابتدا ادراری کرد و بعد مدفوعی و. . . بعد روی دو پا ایستاد و شیهه یی کشید. صاحبش بر پا بند نبود و اشک می ریخت. مرا در آغوش گرفته بود و از من تشکر می کرد و می گفت «این زیبا ترین تاپاله اسبی است که تا به حال دیده»(نقل به مضمون،) از من، منی که خود نمی دانستم داستان چیست، مدام تشکر می کرد. همه آنهایی که تا چند دقیقه قبل دنبال جایی برای دفن کردن دینامیک می گشتند، دورم را گرفته بودند و می خواستند از دم مسیحایی ام نصیبی ببرند. همه به هم می گفتند؛ این اولین باره که یه دامپزشک تونسته دل درد به این وحشتناکی رو درمان کنه. عجب... و من مانند گنگ خواب دیده، دنبال خوجه می گشتم، تنها کسی که سراغی از او نبود. با سختی از بالای سر کسانی که دوره ام کرده بودند، دیدم که به سمت میدان تمرین می رود. کنار نرده های پیست پیدایش کردم. آرام بر سیگار بی فیلترش پک می زد و در روشنایی تازه روز به چهار نعل رفتن اسب های ترکمن نگاه می کرد. آرام نزدیکش شدم و بی حرفی کنارش ایستادم. به نرده ها تکیه داده بود و دویدن اسب ها را تماشا می کرد. پا به پا شدم و با تردید شاگردانه یی منتظر ماندم. اصلاً متوجه من نبود و انگار با دیدن دویدن اسب ها مست شده بود. در کمال استیصال پرسیدم؛ خوجه، واقعاً اون اپرا باعث شد که «دینامیک» حالش خوب شه؟ برگشت و نگاهی به من کرد و در حالی که دود سیگار چشمانش را سوزانده بود و پلک می زد، پرسید؛«اپرا؟» یک جور نگاهی که انگار بلاهتی را در چشمانم دیده است. با شور و حال گفتم؛ آخه از اول شب هر کاری که می شد کردم تا دل دردش رو خوب کنم و نشد، اما تو اومدی و اون آواز اپرا رو از رادیو گذاشتی و. . . منتظر بودم که گردنی بیفرازد و از فضل و کمالاتش بگوید یا سواد و «دکترا»یم را زیر سوال ببرد؛ اما همین طور که به سیگار بدون فیلترش پک می زد، چند ثانیه یی نگاهم کرد و بعد دوباره آرام برگشت و به دویدن اسب ها خیره شد و گفت؛«اسب ها هم مثل ما آدم ها، حرفه یی و غیرحرفه یی دارن. اگه درسی از زندگیشون نگرفته باشن تلف میشن؛ اما اونایی که حرفه یی هستن از تجربه شون استفاده می کنن، فقط یکی باید باشه که راه رو بهشون نشون بده. یه اسبی مثل دینامیک که 5 ساله تو کورس های حرفه یی میدوه، صدای شروع مسابقه رو می شناسه. به محض اینکه از بلندگوی میدون صدای «ابتهاج» به گوشش برسه، برای اینکه بتونه بهتر و تند تر چهارنعل بره، قبل از مسابقه خودش رو خالی می کنه این عادت همه اسبای حرفه یی یه. »

نگاهی به من کرد که با دهانی باز و چشمانی گرد نگاهش می کردم و ادامه داد؛«اون صدایی هم که از رادیو براش گذاشتم نمی دونم چی بود، اپرا بود، مپرا بود، ولی کار صدای ابتهاج رو کرد براش.»

سیگارش را زیر پا خاموش کرد و همین طور که آرام راهش را کج می کرد و می رفت، گفت؛«توی کورس هشتم «شایان» سوم میشه. »

لنگ لنگان رفت و همه کسانی که جمعه آن هفته روی «دینامیک»، «جیران» و «شایان» شرط بسته بودند، پول خوبی گیرشان آمد.

پی نوشت ها؛-------------------------

1- محل استارت اسب ها قبل از شروع کورس

2- بخلق بر وزن بوکسور به کف سم اسب می گویند که هنگام نعل بندی عملیات خاصی روی آن انجام می شود 

اعتماد۲۱/۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد